مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

مانی و ابو علی سینا

مانی جوجو دیروز یه کاری کرد که منو یاد یه مطلبی از ابو علی سینا انداخت ! بچه ها خیلی باهوش هستن اما ماشااله مانی یه کم ضریب هوشی بالاتری نسبت به هم سن های خودش داره البته این چیزی بود که دکترش متوجه شد و بهمون گفت و این کار ما رو توی آموزش و تربیتش سخت تر میکنه . کنجکاوی های خاصی داره و کارهایی میکنه که گاهی واقعا شوکه میشم و فقط خدا رو شکر میکنم. دیروز مانی برای اینکه دستش به دستگیره درب حموم برسه خیلی تلاش کرد و در نهایت یه برگ کاغذ پیدا کرد و گذاشت زیر پاش تا قدش به دستگیره برسه !!!!!!! خیلی برام جالب بود. دقیقا یاد داستان ابو علی سینا افتادم. حالا داستانش چی بود ؟! داستان ابو علی سینا: یه روز همکلاسی...
22 مرداد 1391

التماس دعا...

خالق من " بهشتی " دارد , نزدیک، زیبا،و بزرگ؛ و "دوزخی" دارد, به گمانم کوچک  و بعید. در پی دليلی ست که ببخشد ما را !! گاهی به بهانه یک دعا درحق دیگری...  شاید آن روز امروز باشد . . . دعا گویتان هستم. ؛ التماس دعا ...
21 مرداد 1391

مرواریدهای 13 و 14 مبارک عسلم...

عسل مامان ، خدا رو شکر دندون 13 و 14 هم به سلامتی دراومد البته یه کم بی اشتها شدی که اونم حل میشه. یه کم بد غذایی، به زور بهت غذا میدم. آرزو دارم یه روز با اشتها بشینی مثل بچه های گامبو غذا بخوری و من لذت ببرم ! یعنی میشه ای خداااااااااااا عاشق  هستی خیلی  دوست داری همچنین     و                       کاکائو و بستی که طعم تلخی داشته باشه خوشت میااااااد مثل خوددددددم آب آلبالو  هم دوست داری چون ترشه یه کم هم شیطونی . وقتی من یا بابا از پشت میز کامپیوت...
17 مرداد 1391

بابا نیما تولدت مبارک...

  در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو   که تنها برای “ما” آبیست تولدت مبارک   ...
16 مرداد 1391

اصلا میشه احساس رو نوشت؟

                                          نمیدونم چی بنویسم نمیدونم این همه احساس رو اصلا چجوری میشه نوشت؟ اصلا میشه احساس رو نوشت؟ این چند روز که مرخصی هستم و بیشتر وقتم رو با مانی میگذرونم خیلی روزای خوبیه. هر چند بعضی وقتا حوصله ش سر میره و شروع میکنه به غر زدن و بهانه گیری ولی میدونم اونم از اینکه این روزا رو با هم هستیم  خوشحاله و داره خودشو برام لوس میکنه. درست مثل یه دختر با احساس و لطیفه. همیشه دوست داشتم پسر داش...
4 مرداد 1391
1